نقش همگرایی اقوام در جنبشهای اجتماعی خالقداد برهانی
چکیده
هر جامعه و دولتی و یا هر تمدّن و مکتبی، از حیث برآمدن و افتادن ضوابط و اصولی دارد؛ این اصول در چارچوکات خصلتهای فردی و روابط اجتماعی انسانها قابل بررسی است. تاریخ گواه است که جوامع و تمدنهای فراوانی پس از برآمدن و بالیدن، گرفتار زوال شده و به مرور از صفحه روزگار محو شده اند. بحث از چگونگی برآمدن و زوال، بحث بسیارمهمی است که از یک سو در جامعه شناسی سیاسی و از سوی دیگر در دانش تاریخ و فلسفه تاریخ، ریشه دارد.
آنچه که در تشکیل یک جامعه پیشرو، یا یک دولت مدرن و یا یک تمدن، نکته اساسی و اصلی بحساب میآید، همبستگی میان عواملی است که در رویکارآوردن و نگهداری پیشتازی، مدرنیته و مدنیت، عنصر اصلی است. پرسش مهم آنستکه؛ مقصود از این همبستگی چیست؟ پایههای یک جامعه، ریشههای یک تمدن و اساس یک دولت و اتحادی که میان اجزای آن وجود دارد چیست؟ به نظر میرسد پاسخ این سؤال مهم، در گرو فهم نظریۀ ابن خلدون در بارۀ نقش «عصبیت» در پیدایش دولت و نظام است. نظریۀ که پنج قرن کامل در جوامع علمی دنیای اسلام مغفول و ناشناخته ماند، تا آنکه در اوایل قرن نوزدهم مورد توجه خاورشناسان اروپایی واقع شد، و نسخههای خطی آن را از انبارهای کتابخانهها بیرون کشیده به زیر چاپ بردند. و اندیشمندان اروپا معترف شدند که ما چنین میپنداشتیم که نخستین کسیکه در فلسفۀ تاریخ به بحث پرداخته «ویکو» است، اما پس از مطالعۀ مقدمه پی بردیم که ابن خلدون بیش از سه قرن و نیم پیش از ویکو، در مقدمۀ خویش در بارۀ فلسفۀ تاریخ گفتگو کرده است. و نیز گمان میکردیم که نخستینبار «اگوست کنت» جامعه شناسی را پایهگزاری کرده و اصول آن را بر اساس علمی مبتنی ساخته است، لیکن پس از انتشار مقدمه فهمیدیم که ابن خلدون بیش از چهار قرن و نیم پیش از اگوست کنت این دانش را پایهگزاری کرده است. و نیز مشاهده کردند که بسیاری از اصول و عقایید ابتکاری دانشمندان اقتصاد و جامعه شناسی مانند کارل مارکس و ژان پاتیست سای و باکونین در اواسط قرن نوزدهم، در قرن چهاردهم در مقدمۀ ابن خلدون مندرج است.
به هر حال؛ پیش از آنکه به اصل نظریۀ ابن خلدون در باره نقش عصبیت در جامعه پرداخته شود و مطالبی پیرامون آن ارائه گردد، شایسته است که جهت آگاهی بیشتر خوانندگان عزیز معنی عصبیت روشن شود: عصبیت در لغت بمعنی تعصُّب است چنانکه مرد از حریم قبیله و مردم خویش دفاع کند و با جدیت در راه پیروزی و مظلومیتزدایی آنان بکوشد. کلمه مزبور منسوب به «عَصَبه» میباشد که در واقع همان نزدیکان و خویشاوندان پدری انسانند، زیرا ایشان کسانی هستند که از حریم اعضای خاندان خویش دفاع میکنند. (دهخدا، ج34، ص286). ولی ابن خلدون از کلمه «عصبیت» مفهوم وسیعتری را در نظر میگیرد: عصبیت همکاری و یارگیری همدیگر است. و میان کسانی حاصل میشود که یکی از پیوندهای زندگی آنانرا بهم نزدیک کند مانند: خویشاوندی نزدیک یا دور، یا همدینی و یا هم مسلکی در عقیدۀ سیاسی. بنا براین؛ معلوم میشود که عصبیت از مسائل طبیعی عالم وجود است. چه نمیتوان گفت یک قبیله یا یک ملت بخصوص بدان اختصاص دارد، یا به یک نژاد معین مربوط است و یا در عصر ویژهاِی متداول بوده است، همچنانکه در میان ملل بادیه نشین یافت میشود در میان شهرنشینان نیز وجود دارد. بنا براین، کلیۀ تبلیغات ملی و مسلکی و احساسات مربوط به غرور ملی و نژادی را میتوان نوعی از عصبیت بمعنی وسیعتر آن شمرد. (دکتر احمدفرید رفاعی، کتاب العصر المأمون، ج1، ص76). یاد آوری این نکته را ضرور میدانم که: بدست آوری نظریۀ ابن خلدون در مورد «نقش عصبیت در اجتماع سیاسی» از مطالعه دقیق مجموع دو جلد کتاب «مقدمۀ ابن خلدون» میسر است. خواننده هرگز نمیتواند از خواندن یک و یا چند فصل کتاب مقدمۀ ابن خلدون، اطلاع کاملی از نظریۀ او در مورد عصبیت، بدست آورد زیرا ابن خلدون این نظریه را که از مهمترین و شگفتترین نظریههای «اجتماع سیاسی» است، به تدریج بنیان مینهد و این طریقه را قسمت به قسمت ایجاد میکند، این تنها ابن خلدون نیست اکثر متفکران بزرگ، نظریههای علمی خویش را به همین روش تنظیم میکنند.
لذا از خوانندگان عزیز دعوت مینمایم که؛ مجموع دوجلد کتاب مقدمۀ ابن خلدون را که در شش مقدمه و شش باب، و هر باب در چندین فصل تنظیم گردیده بادقت کامل بخوانند، تا به نظریۀ این اندیشمند اسلامی در مورد «اجتماع سیاسی» پی ببرند. بهرهبری که در این مقاله از «مقدمۀ ابن خلدون» شده، بر اساس مطالعۀ دقیق تمام فصول کتاب بوده است. لذا نمیتوان که در هر پاراگراف، آدرس دقیق از صفحات کتاب را به خوانندگان نشان داد. با این مقدمه کوتاه وارد مبحث نظریۀ ابن خلددون میشوم و بر اساس آن مطالبی را در مورد کشور و جامعۀ خویش ارائه میدهم.
کلید واژهها
عصبیت، نظام قبیلوی، امت واحده، جنبش، مدنیت اسلامی، نژاد دوستی، همگرایی،
نقش عصبیت در پیدایش دولت و نظام
از نظر ابوزید عبدالرّحمن بن محمد بن خلدون حضرمی، معروف به ابن خلدون (732-808هـ، ق) سیاستمدار، جامعه شناس، انسان شناس، تاریخ نگار، فقیه و فیلسوف مسلمان تونسی، عصبیت در هر جامعه و دولتی عبارت است از ارتباط وسیع و همبستگی مستحکم که در ابتدا از لحاظ نسَبی میان افراد یک جامعه آغاز میگردد. مردمی که از تشکیل یک دولت و یا خیزش یک جنبش و یا برنامههای یک حزب حمایت کرد و آن را مناسب با آرمانها، اندیشهها و منافع خود دانست، عصبیت مزبور جهتگیری آن را تبیین میکند. و این سبب میشود تا آنها اختلافاتشان را کنار بگذارند و به خاطر موقعیت برآمده از مواضع مشترک شان، همدل و همسو حرکت نمایند. زمانیکه این اتحاد و مبانی آن – که ممکن است در هر جامعهاِی متفاوت با جامعۀ دیگر باشد – ازمیان رفت و روزگاری فرا رسید که این اتحاد و همبستگی جای خود را به اختلاف سپرد، یعنی نقطه اشتراک مردم مساوی با نقطه اختلافشان گردید، جامعه بهم میریزد امت و دولت پیوندش را از دست میدهد. در آن هنگام است که در برابر یک حمله خارجی و یا شورش داخلی مضمحل میشود و از بین میرود، و طبعا تا روز برقراری اتحاد داخلی، پایدار خواهد بود. (مقدمۀ ابن خلدون، ج1، باب 2، فصل11 و 18، صص248 و 267. ترجمۀ محمد پروین گنابادی).
ضرورت شناخت عصبیت مردم
فهم رویکارآمدن و سقوط کردن یک دولت و یا یک تمدن، بستگی به این دارد که شما رگههای اصلی پیوند را در آن جامعه بشناسید. باید ریشههای اصلی پیوند جامعه و یا طائفه را که همان عصبیت است شناخت. اگر دولت موجود در هرکشوری سقوط کند، چه گروهها رگههای ارتباطی شان آن اندازه قوی است که بتواند دولت تشکیل بدهند؟ کشورافغانستان مثال خوبی برای این نظریه است. امروزه معلوم نیست که در افغانستان عصبیت کدام قوم و یا گروه قویتر است؟ کدام گروه توان یکی کردن مردم و همراه کردن آنها را با خود دارد؟ حتی نیروی نظامی یک قوم نیز با آنکه یکی از شرائط لازم برای احراز قدرت است، به تنهایی در یک طائفه دیده نمیشود، تا بتواند ولو با زور جامعه را زیر سلطه خود متحد سازد، طوائف و گروههای کوچک را در خودش هضم نماید، و یا با رفتارپرجاذبۀ خود و یا با خریدن سران طوائف دیگر، به نقطهاِی برسد که بتواند یک دولت مستقلی تشکیل دهد.
به هرحال، اگر ما بخواهیم در مورد برآمدن و سقوط یک جامعه پیشتاز و منسجم و یا یک دولت مقتدر بحث کنیم، به ناچار باید مبانی عصبیت آن جامعه و دولت را بشناسیم، باید دریابیم که این عصبیت از چه زمانی و در چه حدی پدید آمده و تا چه زمانی پایدار است؟ از چه طریقی پایههای عصبیت سست میشود و یا سستی اش بروز میکند؟
ابن خلدون آغازگر تعریف عصبیت و نقش آن در تشکیل دولت و تمدن است. اساس نظریه او این است که نشان دهد چگونه یک جامعه پیشرو، یا یک دولت و یا یک تمدن به وجود میآید و چگونه به مرور این جامعه یا دولت رو به زوال و انحطاط میرود. روشن است که بحث از تشکیل و یا زوال دولتها بحث ساده و پیش پاافتاداِی نیست بلکه تحلیل چگونگی آن، پرسشهای بیشماری را در پی دارد. متأسفانه پس از ابن خلدون، متفکری دیگری در دنیای اسلام این بحثها را به طورعلمی دنبال نکرده، و تمدن اسلامی در داشتن افرادی مانند او که متخصص و کارشناس پیدایی، تحول و زوال دولت باشد، فقیر است.
نظریه ابن خلدون در شکلگیری دولت
ابن خلدون – به عنوان یک دانشمند اسلامی و آگاه به علم الاجتماع – معتقد است که پیدایش «جامعه بدوی» مبتنی بر عصبیت خانوادهگی است. (همان، ب2، ف7، ص239). هنوز که از روزگار ابن خلدون نزدیک به هفت قرن میگذرد، در بسیاری کشورهای عقبافتاده، قبایل قدرت فراوانی دارند و همبستگی افراد این جوامع به پیوند خویشی و طائفهاِی شان باز میگردد. در حال حاضر سیستم جوامع در بسیاری از کشورهای اسلامی، آفریقایی و آمریکای لاتین سیستم قبیلهاِی است، حتی دولتهای برآمده در این مناطق براساس ساختار قبایلِی و ترکیب طائفهاِی است. در آفریقا جنگهای قبیلهاِی کشنده داریم که دهها هزار آدم در عرض چند روز در جریان غلبه نظامی یک قبیله بر قبیلۀ دیگر کشته میشوند، نظیر جنگهای قبایل هوتو و توتسی در کشورآفریقایی «رواندا» در سال 1994م، که در مدت 100 روز، 070000/1 نفر از قوم توتسی با تیغ، تبر و قمههای قوم هوتو تکه تکه گشتند، و بر اثر تجاوزجنسی به 500000 دوشیزه و زنان جوان، 20000 هزار طفل نامشروع به دنیا آمدند که اکنون 22 ساله شده اند. (انترنت؛ گزارش سازمان ملل از نسل کشی در رواندا).
ابن خلدون توضیح میدهد که: عصبیت بدوی کم کم رشد و توسعه مییابد، زمانی که یک عصبیت برترجمعی به وجود آمد، عصبیتهای کوچکتر را سرکوب نموده زیرسلطه خود در میآورد. نتیجهی این عمل یک عصبیت کبرا میشود که دستههای مخالف را متحد میسازد و کوششهای آنها را در راه جنگ و غلبه بر گروههای دیگر رهبری میکند. و قتیکه این اتحاد پدید آمد، به مرور قدرتشان زیاد و زیادتر میشود و یک اتحادیه بزرگی از طوایف، زمینۀ تشکیل دولت را فراهم میسازد. کشور تشکیل شده به مرور به کشورهای اطراف دستاندازی میکند، قوت نظامی وقدرت اقتصادیش بیش و بیشتر میشود و با گذرزمان بر قبایل دیگر مسلط میشود، این یک مرحلهاِی از رشد است. (همان؛ ف 17، ص264). باید به این نکته مهم توجه داشت که؛ عصبیت قبیلهاِی، فقط رئیس و منافع قبیلۀ خود را میشناسد، نه قبایل دیگر را.
در این سیر، زمانی فرا میرسد که قبیلۀ قدرتمند بر قبایل دیگر مسلط میشود. نمونههای زیادی در این مورد قابل ارائه است: دولت محمدزائیها در افغانستان، دولت آل سعود بر حجاز، حکومات آلها بر کشورهای خلیج و… همه حکومت طائفهای و قبیلهای است، و در چنین نوع حکومات، شاهزادهگان و امیرزادهها ارکان اصلی و ستون فقرات حکومتهایند. اگر روزی به جان هم بیفتند، بیدرنگ حکومتشان ساقط میشود.
انواع حکومت در نظریۀ ابن خلدون
به هرحال، در سیر تطور دولت، ابن خلدون سه نوع حکومت را به تصویر میکشد:
- دولتی که تنها مبتنی بر عصبیت قبیلهاِی است و فقط در حول و حوش قبیله دور میزند.
- حکومتی که هم مبتنی بر عصبیت قبیلهاِی است و هم بهرهمند از عقل و تدبیر، چون مجبور است با قبایل دیگر کنار بیاید و آنان را در حکومت با خود متحد بسازد و گوشۀ چشم به منافع آنها نیز داشته باشد، اگر چنین نکند ممکن است سرنگون شود. در چنین شرائط فرمانروا تنها رئیس قبیله نیست، بلکه مقدار و مقامش بالاتر از آن است. در چنین حکومتی فرمانروا میکوشد تا بستگی خود را به قبیله کم کند و افرادی از قبایل دیگر را به عنوان اصحاب دیوان و دفتر سرکار آورد. اساسا زندگی شهری، به از بین رفتن عصبیت طبیعی و جایگزینی اصول دیگر به جای عصبیت قبیلهای منجر میگردد. همان، ص254.
- زمانی فرا میرسد که حکومت بر اثر بلوغ سیاسی نیاز به مجموعهای از قوانین دارد؛ چیزی که میتوانیم نامش را شریعت و یا قانون بگذاریم، ممکن است قوانین صرفا قوانین عرفی و عقلی باشد، ممکن است از نوع قوانین شرعی باشد. به هرحال، دولت در این مرحله نیاز به قانون و شریعت دارد، تا نشان نظاممندی جامعه در جهت حفظ منافع اکثریت مردم باشد. (همان، ص264).
عوامل زوال دولت
ابن خلدون، پس از توضیح تشکیل دولت و مراحل آن، به بیان ضوابط زوال و انحطاط آن میپردازد. این انحطاط در هر مرحلهاِی از مراحل تشکیل دولت ممکن است آغاز شود و با سرعت دولت مزبور را از پای درآورد.
در جوامعی که توضیح داده شد، ممکن است به تدریج حاکم قبیله خودش را از دیگران جدا کند، به گونهای که با غرور و خودرأیی تنها منافع شخصی خود را در نظرداشته باشد و اصول طائفهاِی را فراموش کند، شخصا آدم زراندوز، عیاش، جاه طلب و رفاه زدهاِی شود و با ایجاد بدبینی میان قبیله و فراهم سازی اسباب شورش، قدرت قبیلۀ خود را تضعیف کند و به تدریج دولتی که بر پایۀ عصبیت قومی استوار بود لرزان گردد و نوبت به طوائف دیگری برسد. (همان، ص267-264).
تمامی دولتها طبعا در معرض زوال قرار دارند، دوام و زوال هر دولت وابسته به سیاستی است که در پیش میگیرد. به نظر ابن خلدون، زوال دولت بسته به آن است که دولت در چه مرحلهاِی از تشکیل خود باشد. به عنوان مثال؛ جامعهای که نیاز به دولت فراقبیلهاِی دارد و ضرورت دارد که عناصر حاکم از حصار قبیلۀ خود بیرون آیند، اگر صرفا بر قبیلۀ خود تکیه کند دچار مشکل میشود. دولت بنی امیه، درست زمانی که ملل زیادی به عنوان شهروندان آن بودند، گرفتار چنین انحصاری شد و سرنگون گردید. پس ازان دولت عباسی دولت فراعربی بود از اقوام و عناصر مختلف عربی-خراسانی و فارس-ترک استفاده کرد، و توانست بیش از پنج سده دوام بیاورد. (باب3، ف47، ص568).
نشانههای زوال دولت
ابن خلدون به صورت جالبی به بیان مظاهری در جامعه میپردازد که در شرائط خاص، حکایت از زوال و انحطاط دارد. به عنوان مثال میگوید: وقتی در جامعهای نارنج فراوان کشت شود و یا دولتی اموال عمومی را صرفا برای زیباسازی شهر بکار برد و یا زمانی که ساختمانسازیهای بیخاصیت اوج گیرد، اینها نشانۀ رسوخ زوال در آن جامعه است. چون درخت نارنج جز زیبایی دارای هیچ نوع بهرهوری خاصی نیست، زیباسازی شهر و ساختمانسازیهای غیرضروری، جز تحمیل مالیات بر مردم و جداکردن ملت از دولت عاید دیگری ندارد. در چنین شرائط، دولت توجه ندارد که همبستگی اش با مردم قطع شده، و در ورطۀ ورشکستگی و در حال سقوط قرار گرفته، چون ظاهر زیبا و آرام شهر حاکمیت را از عوامل براندازی که اقتصاد راکد، زیر ساختهای ویران و مردم سردرگم و عصبانی باشد، اغفال میسازد.
مدنیت اسلامی و مشکل عصبیت نژادی
معضل تعارض نژادی در دنیای اسلام یکی از عمیق ترین مشکلاتی است که پیوند مستقیم با مباحث تمدنی و مدنیت دارد. شگفت آنکه این مشکل در میان اقوامی ریشه گرفته که معتقد به آیین اسلام اند؛ آینی که در چارچوب «امت واحده» برابری دینی را از مردمان معتقد به خدا، رسول و قیامت پذیرفته، و صریح ترین اصل قرآنی: انّ اکرمکم عندالله اتقیکم. آن را پشتیبانی میکند.
رسول خدا در خطبه خود در ایام تشریق خطاب به مسلمانان فرمودند: لافضل لِعرَبیٍّ علی عجمی ولا لعجمی علی العربیّ ولا اسود علی احمر ولا احمر علی اسود الاّ بالتّقوی (نورالدّین الهیثمی، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج3/266 نشر دارالفکر).
در منابع شیعه به نقل از عبدالرّزاق از معمر از زهری آمده است که گفت: سُئِلَ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ علیه السلام عَنِ العَصَبِیّه؛ فَقَالَ: العَصَبِیَّهُ الَّتِی یَأثَمُ عَلَیهَا صَاحِبُهَا أَن یَرَی الرّجُلُ شِرَارَ قَومِهَ خَیراً مِن خِیَارِ قَومِ آخَرِینَ، وَ لَیسَ مِنَ العَصَبِیّه اَن یُحِبَّ الرَّجُلُ قَومَه وَلَکِن مِنَ العَصَبِیّه أَن یُعِینَ قَومَه عَلَی الظُّلم. (الکافی: 2/309).
از نظرنویسنده این سطور، این روایت از جالب ترین است؛ چه در منابع شیعه – اما با سند سنی – و تأیید ثقه الاسلام کلینی از اساتین علمای تشیع، امام سجاد(ع) در بارۀ عصبیت و مشکل نژادی مورد پرسش قرار میگیرد، و امام همان طور که انتظار میرفت زیباترین جواب را ارائه فرمود. عبدالرزاق، معمر و زهری از روایان اهل سنت اند، به ویژه محمدبن مسلم زُهری معروف به (ابن شهاب زهری)، دانشمندی که شیفتۀ عظمت علمی و پارسایی امام سجاد (ع) بود و از شاگردی در محضرش بهرههای فراوان برد و لقب پرافتخار «زین العابدین» زینت پرهیزکاران را او به امام داد (ابن سعد، طبقات ج5، ص216). اما فقیهی بود درباری که بخاطر حب جاه و زخارف دنیا، دانش و قلمش در خدمت حکام بنی امیه قرار داشت و امام او و سائر علمای سوء را که در خدمت حاکمان جور بودند، سرزنش نمود. (ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه تحقیق: محمد ابوالفضل ابراهیم، قم، دارالکتب الاسلامیه، ج4، ص102). خوانندگان میتوانند تفصییل نامۀ سرزنش آمیز امام به زهری را، در کتاب (ابن شعبه حسن بن علی، تحف العقول، ص277-274 نشر دارالحدیث 1390) ملاحظه نمایند.
به هر حال؛ اصل مطلب را گم نکنیم، ازامام (ع) در مورد عصبیت و نژاد دوستی سؤال میکنند. امام در جواب میفرماید: «عصبیت نامطلوب آن است که شخصی شرورترین اشخاص قوم خود را بهتر از دیگران بداند، اما عصبیت این نیست که کسی قوم خود را دوست بدارد. عصبیت بد آن است که کسی از قوم خودش در حالی که ستم میکنند حمایت کند». امام در این روایت حدود قوم دوستی ممدوح و نژاد پرستی مذموم را مشخص میسازد، تعصب نژادی یعنی (بهتر دانستن شرورترین اشخاص قوم خود را از اقوام دیگر) از ویرانگرترین اخلاق اجتماعی است. احساسات متعصبانۀ قوم گرایانه، وقتی که در یک قوم غالب در برابر یک قوم مغلوب ظاهر میشود، به تدریج توجیه و رنگ دینی پیدا میکند و با این توجیه که قوم مغلوب از لحاظ دینی با ما تفاوت دارد و راه خطا میپیماید و یا آنکه منافق است و خلوص اعتقادی ندارد، جایگاه مناسبی را در روحیۀ قوم غالب به دست میآورد؛ به طوری که حتی با مسلمان شدن قوم مغلوب باز هم به آن احساسات دامن زده میشود و آنان همچنان متهم به فریبکاری میشوند. این امر اعتماد لازم برای همگرایی را میان دو قوم در یک دایره از میان میبرد.
نخستین ظهور احساسات قومی پس از فتوحات اسلامی، در دهۀ دوم قرن اول هجری خود را آشکار ساخت و تبعات خاص خود را هم داشت. در روزگار خلیفۀ دوم، سیل اقوام غیرعربی در عراق و شام به دین اسلام گرویدند. در این دوره منابع تاریخی، مشکل حل و هضم اقوام غیرعربی در جامعۀ اسلامی را، مهمترین معضلی میدانند که امویان با آن رو برو بوده و قادر به حل آن نشدند. آنان قریش را بر تمام عرب و عرب را بر تمام عجم ترجیح میدادند و «موالی» را شهروندان درجه دوم به شمار میآوردند. و همین امر تعارض نژادی را در بخش وسیعی از جامعۀ اسلامی پدید آورد. امویان که مایل به حل آن صرفا به سود اعراب بودند، مشکل را بزرگتر کردند. و همین امر سبب شد تا گفته شود: “سقوط امویان ریشه در همین معضل داشته است.” و ابن خلدون نیز به آن مهر تأیید میزند. در این مطلب دست کم، نباید به عنوان یک عامل در سقوط امویان تردید کرد که امپراتوری اموی، نخستین امپراتوری در عالم اسلام است که به دلیل ناتونی در حل مسئلۀ اقوام، سقوط کرد. این تجربه، تجربۀ بسیار موفق و مهمی است.
مشکل اقوام در جامعۀ اسلامی
ما باید از همین نفطه، به بررسی مشکل اقوام در جامعۀ اسلامی به ویژه در افغانستان بپردازیم. معضل واگرایی یا همگرایی در دنیای اسلام به لحاظ تئوریهای دینی تکلیف روشنی دارد، اما به لحاظ تفاوت میان اقوام که مورد تأیید قرآن نیز هست (و جعلناکم شعوبا و قبائلا. حجرات: 13). (و قد خلقناکم اطوارا. نوح:14). و نیز به لحاظ میراث بومی با طبع، منِش و وضع فیزیکی خاص هر قوم، منشأ دشواریها در تمدن اسلامی بوده است.
در اینجا دو پرسش اساسی وجود دارد:
- یک پرسش این است که به طور کلی، آیا همگرایی در دنیای اسلام بیشتر بوده است یا واگرایی؟ یعنی جمع بندی نهایی جایگیری اقوام در دل یک تمدن و صورت بندی نهایی آن چگونه است؟
- پرسش دیگر این است که چرا جامعۀ اسلامی نتوانسته است به طور کامل بر این واگرایی که آشکارا روی تفاوتهای قومی انگشت میگذارد، غلبه کند و آنان را به سوی همگرایی پیش ببرد؟
پاسخ به پرسش اول که طبعا از دل آن پاسخ پرسش دوم نیز بر خواهد آمد، کار آسان نیست. اگر دقیق شویم دو موضوع: یکی اختلاف اقوام به لحاظ طبیعی، دیگری کشش آنان به سمت اتحاد بر اساس آموزههای دینی- ارزشی از زاویۀ معرفتی، پایه و اساس استواری دارند. در واقع دنیای اسلام در میان دو موضوع، یعنی: بین بازگشت به بدویت به لحاظ طبیعی و صعود به اتحاد و همبستگی به لحاظ فکری و معرفتی، همیشه سرگردان بوده است. دولت اموی به عنوان دولتی که قادر به حل این مشکل نبود از بین رفت. عامل آن این بود که چارچوبههای تنگ نظری و معرفتی این دولت بر اساس تسلط قوم عرب شکل گرفته بود و نمیتوانست بازتر ازان بیندیشد. درست همین مشکل را امویان اندلس هم داشتند و هیچگاه به طور کامل اسلام را در سرزمین اسپانیا بومی نکردند. آنان برای حفظ قدرتشان روی قومیت عربی تکیه کردند و بس، دیگران همواره شهروند درجه دوم بودند، درست همان مفکورهی که در دوره نسل اول امویان در عراق میگذشت. طبیعی است که با چنین نگاه منحط، یا باید همۀ ملت مغلوب را بر خلاف طبیعت تبدیل به قوم عرب کرد، یا همیشه در انتظار واکنش و واگرایی بود، راه سومی وجود ندارد.
پس از روی کار آمدن عباسیان در سال 131هـ، در حوزه شرق اسلامی اقوام مختلف و مهمترین آنان خراسانیان (افغانستان) تحت رهبری ابومسلم و امیرفولاد تلاشهای فراوانی کردند تا در قالب اسلام، همگرایی خود را با دولت نوینی که توان تحمل و حل این مشکل را داشته باشد، آغاز کنند، باآنکه آنان ولینعمت عباسیان بودند تحمل نشدند، تا سر در این راه نهادند. گرچه بعدها اقوام غیرعرب مانند خاندان فرهنگی برامکه، طاهریان، بویهیان، سرداران ترک و…، توانستند بر اثر برجستگی، استقامت و پافشاری شان، وارد دستگاه خلافت شوند و در برخی احیان خلیفه را به حاشیه راندند.
ناتوانی مسلمانان در زدودن عصبیت بد
به طور کلی باید گفت: دنیای اسلام گرچه نتوانست قومیت گرایی را از صحنۀ جامعۀ اسلامی حذف کند، اما در اوج قدرت خود آن را حد اقل به حاشیه راند و بر اساس همگرایی، مدنیت و تمدن اسلامی را پدید آورد.
مدنیت اسلامی بر پایه باور مشترک (امت واحده)، نگاه جهانی به انسانیت اسلامی داشت و میتوانست همه را در دایره «مسلمانی» جای دهد و طبعا اختصاصی به قوم خاصی هم نداشت. گرچه در یک مقطع در تعریف ایمان دایرۀ مسلمانی توسط خوارج و همفکران تنگ شد، چنانچه در عصرحاضر نیز تکفیریها دایرۀ ایمان را چندان تنگ نموده که حتی گنجایش خودشان را هم ندارد. اما بودند کسانی که با تلاش شبا روزی این دایره را توسعه بدهند تا همۀ قائلین به یکتایی خدا و نبوت محمد (ص) در آن جای گیرند، و آنان سهم مهمی در جهانی کردن فکر دینی اسلامی داشتند، و به سرعت سبب رواج اسلام در جهان گردید.
هرچه بود مدنیت اسلامی پدید آمد، اما اختلاف نژادی سایه به سایه آن حرکت میکرد. بغداد قرنها کانون اختلاف میان فرهنگ عرب، ترک و فارس بود، اما دست کم تا برقراری خلافت عباسی، غالب اقوام تحت تأثیر آموزههای دینی، همگرایی خود را ولو به صورت نیم بند با مرکز خلافت حفظ کردند. مرور بر این تحولات نشان میدهد که در تمدن اسلامی، همواره میان مدنیت و نژادگرایی اقوام نزاع بوده، که این نزاع مهمترین تهدید اسلام به شمار میآمده است.
با این حال، به یک نکته مهم باید توجه داشت و آن این که اختلاف قومی، ریشه طبیعی در بدویت دارد، اما راه حل آن تنها با توسعه فکری، اجتماعی و مدنی ممکن است. هر زمانی که اندیشه و فکر آسیب ببیند، بشر به سوی طبیعت اصلی خویش باز میگردد و زندگی بدوی و طبیعی خود را دو باره آغاز میکند. به عبارت دیگر: به هر اندازه که مدنیت نیرومند باشد، دامنۀ اختلافات قومی کاهش مییابد. از سوی دیگر مدنیت محصول نگرههای ضد بدوی است، نگرشهای که ریشه در باورهای مذهبی و فراقومی دارد.
اگر ما بتوانیم رابطه بین همگرایی با مدنیت از نوع اسلامی آن را که تفاوتهای نژادی را فاقد اهمیت میداند برقرار کنیم، قادر خواهیم بود راه حلی برای شرایط دشوار برخوردهای واگرایانه میان اقوام در دل یک جامعه دینی خویش بیابیم. مدنیت از خود تعریفی دارد که بخشی از آن صرف از مشارکت اقوام مختلف، بر اساس نوعی ارزش گذاری به دین، علم و تجربه در تعیین و تبیین جایگاه اشخاص و اقوام استوار میشود. هر مقدار که اندیشهها جهانی تر، انسانی تر و در قالب ارزشهای فکریتر باشد، مدنیت برخاسته از آن نیرومندتر و ارجمندتر و مقبولتر خواهد بود.
اختلافات نژادی محصول هجوم بدویت بر مدنیت
مسلمانان به ویژه خراسانیان طی یک سازوکار مناسب در دورههای پیش از اسلام و همچنین در چهار قرن اول دورۀ اسلامی، توانستند به صورت نِسبی بر اختلافات نژادی فایق آیند و مدنیت از نوع اسلامی و غیراسلامی را توسعه دهند. اما در پایان این قرن هجوم اقوام بدوی به تمدن اسلامی به ویژه در شرق اسلامی، مشکل مهمی را پدید آورد. مهم این است که دریابیم که میزان مدنیت در هر دوره از تاریخ ما، تا چه اندازه نیرومند بوده و چگونه پس از یک دوره قوت، رو به ضعف رفته است و همزمان با ضعف آن، احساسات قومی – بدوی برانگیخته شده است.
یکی از مهم ترین نشانه های افول در مفهوم اتحاد قومی بر اساس ایده امت اسلامی از دید تاریخی، هجوم اقوام بدوی بر مدنیت اسلامی و تضعیف اساس آن بوده است. در این شرایط دو نکته مهم است: یک تسلط بدوی ها بر مدنیت و ویران کردن آثار مدنیت زیر عنوان دین و دینداری. دیگری دورکردن عاملان مدنیت از مرکز به سوی بادیه ها و راندن آن به حاشیه که مساوی به بدوی شدن مجدد آنهاست.
جامعۀ اسلامی در یک مرحله، خود متعرض قبایل و اقوام دیگر میشد و آنان را به اسلام فرا میخواند و به تدریج دامنۀ مدنیت را بسط میداد. اما در زمانی دیگر، این اقوام دیگر بودند که غالبا عنوان اسلام را هم یدک میکشیدند اما به جامعۀ اسلامی یورش میآوردند و بر آن مسلط میشدند.
هجوم آنان که اغلب برای به دست آوردن ثروت شهرها و سرزمینهای حاصلخیز بود، همراه با فقر و فلاکت عامه شهرنشینان بود و این خود به معنی نابودکردن مدنیت بود. نابودکردن مدنیت سبب میشد تا همگرایی از بین رفته و مردم با تقویت علایق خانوادگی و نژادی برای حفظ منافع خود فعال شوند. آنچه در جهان اسلام به ویژه در خراسان زمین از اواخر قرن چهارم ببعد روی داد، انتقال بدویها به مراکز قدرت و مدنیت اسلامی بود.
انتقال یک قوم بدوی و کوچی به رأس هرم قدرت و کشاندن قومی با مدنیت و فرهنگ به زیر دست، عامل اساسی در واگرایی و حتی تعارض است. ما در تجربه تاریخی تمدن اسلامی، به طور مداوم با این فعالیت روبرو بوده ایم. مشکل ما استقرار بدویت در بخشهای اصلی مراکز مدنیت اسلامی در ادوار مختلف آن است و از آنجا که بدویت با طبعیت اختلافگرا ارتباط نزدیکتری دارد، ما همیشه برای بازگشت به عقب، آماده بوده ایم.
راه حلی که بدویت برای ماندن در یک جامعه مدنی انتخاب کرد، گرفتن مشورت از کسانی بود که اهل مدنیت بودند، غافل از آن که اساسی ترین تصمیمات در چارچوب نظام بدوی اتخاذ میشد. و این به معنی ترویج بدوی گری در بدنه اصلی جامعه اسلامی و خراسانی بود.
بر اساس اصطلاحات ابن خلدونی، ما در راه رسیدن به مدنیت، در همان مراحل نخست تکوین دولتی که بر پایه عصبیت طائفهاِی استوار شده، باقی ماندیم و هیچ گاه نتوانستیم به مدنیت به معنی اصلی و واقعی آن که بر پایه نوعی همگرایی میان تمام اقوام برای رسیدن به زندگی مشترک و مطلوب است برسیم. معنای این سخن آن نیست که ما به طور کلی از دستیابی به شرایط مطلوب بازماندیم. مهم این است که نتوانستیم شرایط را به گونه پیش ببریم که با تداوم مدنیت، زمینه بروز مشکلات نژادی را از میان ببریم.
به رغم آنچه گفته آمدیم، در مقایسه میان امکانات دنیای اسلام با سایر تمدنها، آنهم با تنوع نژادهای موجود در حوزه وسیع جغرافیای اسلامی، میتوان با تجربه گیری از اتحاد میان نژادها، در دنیای اسلام مدنیتی را پدید آورد، که یکی از بهترینها و مدرنترینها باشد.
نظریۀ ابن خلدون و نظام قبیلوی افغانستان
بدون تردید، نوع نخست از فرمانروایی در اندیشۀ ابن خلدون، بر نظام سیاسی افغانستان قابل انطباق است. دست کم از دوره احمدشاه ابدالی (1126-1152ش) تا سقوط سردار محمد داوود خان در سال 1357ش، فرمانروایی افغانستان در دو شاخه سدوزایی و محمدزایی مطلقا بر اساس عصبیت بدوی و قبیلهاِی بوده، و گردونۀ سیاست همواره بر محور منافع یک خانواده چرخیده است. هر آنکه و هرآنچه تصور میشد که به منافع خانواده حاکم مزاحم است، بیدرنگ و بدون ملاحظۀ سمت و سو، مذهب و تبار (البته باشدت و ضعف) قلع و قمع میگردید، و هر آنچه که با منافع رئیس قبیله همسو و دمساز بود بالا کشیده میشد. در دورۀ امیرعبدالرحمن خان اولین کلّه منار در تاریخ افغانستان، از سرهای بریده شدۀ غلجاییها ساخته شد، چون ملا دین محمد اندری معروف به «ملا مشک عالم» و به تبع آن مردم غلجایی، عبدالرحمن را نهال دست نشانده انگلیس در افغانستان میدانست. علمای دینی و مردم هلمند و قندهار به نفس همین جرم که امیرعبدالرحمن را دستنشانده و سردار محمدایوب خان رقیب خانوادهگی او را مجاهد و فاتح میوند دانستند و فتوای جهاد علیه امیر دادند، به صورت وحشیانه قتل عام شدند. و در ماجرای شورش سردار محمداسحاق خان، خانودههای فراوانی از مردم غزتمند و سرزنده شمال کشور که از سردار حمایت میکردند، نیست و نابود گشتند.
مقصود آنکه در دو سده و نیم گذشته، فقط دو شاخه (سدوزایی-محمدزایی) از یک ایل بدون استحقاق، بر کشور حکم راندند. و برخلاف باورهای عامه مردم که پشتونها را عامل تباهی و سیهروزی خود و کشورش میپندارند، در واقع این تنها ابدالیها بودند که در میدان سیاست، سیادت کردند و بسیاری از قبایل پشتون را چون اقوام دیگر، بیچاره و مفلوک ساختند و تنها از عصبیت تباری آنان به نفع خویش سود جستند. و این بدان معنی نیست که تمام پشتونها در قدرت سهیم بوده اند، بلکه آنان برای تحکیم قدرت یک خانواده هزوم سوخت بوده است.
تاهنوز که هنوز است حکومت در افغانستان به سیستم قبیلهای تشکیل میشود، صرف همین ذهنیت عمومی که کاندیدای ریاست جمهوری حتما باید افغانتبار باشد و کسی جز آنان توانایی حکومتکردن را ندارد، از بدترین وعقب افتادهترین اندیشۀ قبیلهای است. و سیاست جاری در افغانستان از روز رویکار آمدن پشتونها تا عصرحاضر، همان سیاست اموی است. که رسومات و عنعنات یک نژاد را به عنوان فرهنگ ملی بر سایر اقوام کشور تحمیل میکنند، اگر نه چنین است چه معنی دارد که نام کشور «افغانستان»، واحد پول «افغانی»، سرود ملی «پشتو»، نام ملیت در تذکرهها «افغان» باشد. بر اساس چنین سیاست منحط، مردم غیر افغان بیش از دو راه پیش رو ندارند؛ یا برخلاف طبیعت و خلقت خدایی «افغان» شوند، در حالیکه خداوند آنان را هزاره، تاجیک، ازبیک، بلوچ، پشهاِی و… آفریده است. و یا راۀ واکنش و واگرایی را پیش گیرند. آیا سیاستهای تحمیلی راهی برای امنیت و ترقی کشور باز گذاشته است؟
راه بیرونرفت از حکومت قبیلهای
در حال حاضر، تعریف «ملت» در فرهنگ سیاسی دنیای جدید، مبتنی بر مرزها، مشترکات فرهنگی و سنتهای بومی و منطقهاِی است. در داخل هر ملتی صرف نظر از قبایل که در بسیاری از نقاط دنیا از میان رفته، احزاب سیاسی جای قبایل را پر کرده است. پرسش مهم این است که: عامل همبستگی امروز مردم افغانستان در چیست؟ چه اقداماتی لازم است تا این همبستگی به شکل معقول ایجاد گردد و مشروعیت پیدا کند، آنگونه که ملت در پناه آن بتواند خود و دولت و استقلالش را حفظ کند؟
در جامعۀ افغانستان این پرسش (عامل همبستگی چیست) ممکن است یک مرتبه در درون ملیتها و کتلههای قومی مطرح گردد، و مرحلهی دیگر در سطح کشور به عنوان یک ملت. عامل همبستگی در میان ملیتها از دیرباز همان عصبیت قومی و قبیلهای بوده، که به نظریۀ ابن خلدون کاربرد آن تنها در حد پیدایش «جامعه بدوی» است و فقط میتواند منافع یک فرد را به عنوان رئیس قبیله تأمین نماید، بیش از آن کارایی ندارد. و عوارض آن دستکم دشمنی ملیتها است که هزینۀ بسیارسنگینی برای کشور به جا میگذارد. و بدین سبب است که تا هنوز مردم افغانستان فرصت نیافته که مانند اتباع کشورهای دیگر، جایگزین بهتری برای عصبیت قبیلهاِی فراهم سازند و به جایی ملیتهای چند پاره «ملت واحده» تشکیل دهند.
در دهۀ دموکراسی (1350-1340ش) سعی فراوان شد تا احزاب سیاسی جای عصبیتهای قبیلهای را پر کنند و پیشرفت خوبی هم حاصل گشت، اما بر اثر دستیابی زودهنگام احزاب خلق و پرچم به حکومت و رفتارغیرعقلانی آنان در مقام قدرت، این جنین نارسیده سقط گردید. در دورۀ جهاد چنانکه انتظار میرفت عصبیت مذهبی برعصبیت قبیلهاِی افزوده گشت، بلکه در درون هر طائفه، لایههای ضخیمی از آسیبها و چالشها بنیان گذاری شد.
اما در سطح کشور؛ در سدههای اخیر میان اکثریت و اقلیتِهای قومی، همواره رابطۀ گرگ و میش برقرار بوده و هرگز به عنوان «یک ملت» همبستگی شایسته و مناسبی پا نگرفته است. و این عمده عاملی بوده که ضریب آسیبپذیری کشور در حد اعلایش قرار گیرد، تا جایی که چشم اندازروشنی برای بهبودی اوضاع به زودیها دیده نشود. اما این بدان معنی نیست که ما دست بسته تسلیم حوادث شویم و مأیوسانه نظارهگر بیوطنی و نابودی نسل آینده مان باشیم، و سهم خود از زندگی را تنها غصه و جنازهکشی قرار دهیم.
عقل سلیم ایجاب میکند که کار را باید از جایی شروع کنیم، و بدانیم که در ناامیدی بسی امیدهای است. از اشتباهات نیاکان خویش عبرت آموزیم، پیوسته و خستگیناپذیر کار کنیم، متحد و امیدوار حرکت نماییم، نه تنها به قوم خویش بلکه برای تمام وطنداران، راهپویان سعادت و نیکبختی باشیم. و در پیمودن راهیکه ناکامی آن تجربه شده، اصرار نورزیم، جرئت نواختن ساز تازهاِی در زندگی را داشته باشیم و نوآوری را تا وصول به مقصد، هدف قرار دهیم.
جنبشهای تبسم و روشنایی سرآغاز فصل جدید
چو آتش دود کرد و شعله سرداد // بناگه طائری آواز در داد
که ای غارتگران پست و سرمست // در این خرمن مرا هم حاصلی هست
نشاید کآتش اینجا بر فروزید // مبادا خانمانی را بسوزید
بسوزد گر کسی این آشیان را // چنان دانم که سوزاند جهان را
در زندگی اجتماعی هر ملتی، حادثۀ به ظاهر کوچک ممکن است دریچه تازهاِی از حیات سیاسی به روی مردم بگشاید و بنیان کهنه و کهنه پرستی را ویران سازد. از رویداد خونین 20عقرب 1394زابل، تا تراژدی 2 اسد 1395 دهمزنگ کابل، مردم غرب کابل دو مارش بیسابقه و افتخارآفرینی را به نامهای “جنبش تبسم” و “جنبش روشنایی” با عملکرد و شعارهای عقل پسند، به نمایش گذاشتند. از گردهمآیی ملیونی این دو روزتاریخی و از تجمع عظیم روز 13حوت 1395در مصلای «شهید وحدت ملی بابه مزاری» مطالب زیر قابل استنتاج است:
- بلوغ سیاسی، قابلیتهای مدنی و ریسکپذیری مردم، از مؤلفههای اساسی برای پیشتازی یک جامعهی در حال گذار از بدویت به مدنیت است. که این خصایص درحد اعلای خود در مردم ما وجود دارد، و باید با دیدۀ قدر نگریسته شود. اما بر اثر دردهای بیشمار و عقدههای متراکم تاریخی، از آفت افراطیگری و رادیکالیزه شدن جنبش، هرگز غفلت نورزیم.
- بر اثر استبداد فراگیر و دیرپای کشور، در هر قوم و تبار ساکن در افغانستان رگههای از همبستگی ملی دیده میشود، بهرهوری بهموقع و هوشمندانه از آن، ما را در رسیدن به هدف که «برقراری عدالت اجتماعی» است، یاری میرساند.
- جذب افراد صادق و پاین کشیدن اشخاص سودجو از صفوف مبارزین به ویژه از رأس هرم جامعه، شرط اصلی موفقیت است. هرگونه بیتوجهی در این مورد موجب بروز فضای بیاعتمادی و آغاز مرگ سیاسی در جامعه میگردد.
- مهاجرین مردم ما در گوشه و کنار دنیا، برای رسانیدن فریادعدالتخواهی به گوش جهانیان سفیران صادق، تکیهگاه مطمئن و سرمایۀ بیبدیلی هستند، چیزی که در دورۀ سیاه امیرعبدالرّحمن فاقد آن بودیم. براین اساس؛ ایجاد روابط گسترده و صادقانه با آنان از اهم ضروریات است.
- دشمنان آگاه و دوستان نادان، با رخنه در صفوف مبارزین و سمپاشی علیه افراد کارا و مؤثر، جنبشهای آزادیبخش را همواره از درون آسیب زده اند. بدین لحاظ؛ فرصت ندادن به افراد اینچنینی و سمزدایی تبلیغی آنان، رکن رکین موفقیت است.
- تجربه نشان داده که؛ سوءاستفادههای مالی، فروروی در عیاشی، تفرعنی و جاه طلبی، خویشخوری و عملکردهای سمتی و قومی، از بلیۀ عظیم جنبشهای اجتماعی و سیاسی بوده است، تا آنجا که بسیاری جنبشها حتی پس از پیروزی به پرتگاه سقوط کشیده شده است. براین اساس؛ بایسته است که محاسبات مالی روشن، سِمَتها معیاری و عملکردها اساسی و اصولی باشد نه سلیقهاِی و دلبخواهی و طبل انا رجل، زدن.
- مبارزه در حصار تنگ قومیت، کارایی لازم را ندارد. باید از نفرتپراکنی در برابر اقوام دیگر پرهیز کرد و سعی شود تا شعارها فراگیر، عملکردها ملی و موضعگیریها عقلانی باشد و با بازکردن راه ورود برای افراد همسو از قبایل دیگر در درون جنبش، عصبیت قبیلهای صرف را بشکنیم، بدیل و جایگزین معقولتری برای آن جستجو کنیم. و این درست همان چیزی است که «شهید وحدت ملی بابه مزاری» آن را دنبال میکرد، شعار میداد و فریاد میکشید، اما در جامعۀ غوغاسالار آن روز و در میان رهبران طماع، گوش شنوایی نیافت.
- نکتۀ اخیر و اساسی اینکه: مبارزه بایست در چارچوب قانون اساسی مصوب کشور صورت گیرد، هنجارشکنی و تخطی از قانون به ویژه از ماده اول آن (اسلامیت)، به هیچوجه پذیرفتنی نیست، بلکه موجب فروروی در باتلاقیست که بیرونرفت از آن کارآسانی نخواهد بود. هدف این نیست که در افغانستان جمهوری اسلامی برقرار شود، اما رعایت واجبات و محرمات شرعی و احترامگذاری به شعائر دینی، در تمام فراز و نشیبهای سیاسی باید لحاظ شود و از دین ستیزی و درنده خویی و بیتوجهی به مسائل اعتقادی، به صورت جدی پرهیز گردد.
ضرورت حمایه از جنبش روشنایی
اکنون جامعۀ ما، از هر جهت در شرایط حساس حیات سیاسی-اجتماعی خویش قرار دارد؛ از یک سو براثر فقدان رهبری صادق، دلسوز و کارا، از کمکهای سخاوتمندانۀ جهانی در پانزده سال گذشته محروم ماندند، دیگران خوردند و ما با «الحمدلله رب العالمین» گفتن، فقط شکرگزار بودیم. از سوی دیگر، در کانون تصمیمگیریهای کشور هرگز نام و نشانی از ما دیده نمیشود و در شهرهای بزرگی چون: کابل، هرات، مزارشریف، و … از تمام وزارت خانهها و ادارات دولتی، بمعنی واقعی کلمه حذف شده ایم، این در حالیست که در «کنفرانس بُن» سهم ما در تمام نهادهای دولتی 19% مشخص شده است. در ادارات محلی هزارهجات، مدیریت دیوان و دفتر به دست کسانیست که به یُمن روابط خاص و داد و ستد مالی با داعیان رهبری، سالهاست که بر گُردۀ زخم خوردۀ مردم سوارند و از انجام هر گونه قساوت و چپاولگری دریغ نمیورزند، و از سوی اربابان معامله تمامقد حمایه و پشتبانی میشوند. جوانان تحصیلکرده ما در بیسرنوشتی مطلق به سر میبرند، کاریابی نه براساس کاردانی و شایستگی، بلکه بر معیار قدرت قومی و واسطهگری انجام میگیرد که متأسفانه پای جوانان ما در این عرصه لنگ است. در تمام شهرهای کشور، مناطق هزاره نشین نه تنها از خدمات شهری محرومند، بلکه هزینۀ سنگین مصرف برق زورمندان را نیز باید زاغه نشینان بپردازند.
و مهمتر آنکه؛ سیاست اعمالشده در برابر مردم هزاره چه از سوی دولت و چه از جانب داعیان رهبری، سیاست پوپلیستی و عوامفریبی است. بین آنان و تودههای مردم هیچگونه تشابُه زندگی و سنخیت در سرنوشت وجود ندارد. آنان با فک و فامیل خویش در اوج برخورداری، زراندوزی و عیش و عشرت قرار دارند، در حالیکه تودۀ مردم در حضیض بیچارهگی و درماندگی در تقلای زنده ماندن، روز را به شب میبرند. وضع موجود از دیدگاه آنان مطلوب، سیاست جاری عادلانه و ایام بکام است، اما از دید مردم کشنده، تبعیضآمیز و طاقتفرسا است. داعیان رهبری و متملقان پیرامونی شان، فریادگران عدالتخواه را اوباش، لائیک، سکولار، بینماز و روزه مینامند، در حالیکه مردم آنان را پرستار، تیمارگر و نمادهای مجسم از دردهای تاریخی و مذهبی خویش میپندارند!! در چنین اوضاع و احوال و با چنین شکاف عمیق طبقاتی، علاج دردهای ناسور مردم در چیست و راه بیرون رفت از آن کجاست؟
اگر چنانچه تلاش حاکمیت و داعیان رهبری که با آرای همین مردم، شریک دزد و رفیق قافله شده اند در کوبیدن «جنبش روشنایی» به بار نشیند، آیا جامعه هزاره به سوی مرگ خاموش سوق داده نمیشود؟
وضعیت اقوام دیگر
گرچه وضعیت اقوام دیگر، با حال و روز مردم هزاره متفاوت است. اما هرگز در وضع رضایت بخش و مطلوبی قرار ندارد. پشتونها در زیرنقاب دین در دو طرف مرز دیورند، به صورت ابزار بیجان و آلۀ دست در دام شیادیهای پنجابیها و آل سعود گرفتارند. مؤسسات که آل سعود و هم پیمانان خلیجی اش به نامهای مدرسه، دارالحفاظ، دانشگاه، درمانگاه و… در پاکستان و افغانستان تأسیس کرده و یا میکنند، در واقع جز کارگاه شستشوی مغزی و آموزشگاه عمل انتحاری برای اطفال و نوجوانان پشتون، چیزی دیگری نیست. پشتونهای مذهبی چنان شستشوی مغزی داده شده اند، که نابخشودنیترین جنایات را« جهاد فی سبیل الله، وسیلۀ رفتن به بهشت و همخور و همکاسه شدن با رسول الله مبارک» میدانند!! امروزه کار بجایی رسیده که دو لفظ «پشتون» و «تروریست» در اذهان جهانی به صورت الفاظ مترادف، معنی همسان را تداعی میکنند. زجر دهنده ترین مسئله اینکه؛ ادامۀ جنگ در مناطق پشتون چند نسل را از نگاه جسمی و روحی علیل، عقدهاِی و بیسواد بار آورده، اینها مسائل کوچکی نیستند تا اندیشمندان این قوم از کنارش بیاعتنا بگذرند.
رهبران تاجیک نیز در زراندوزی، عیاشی و اعمار آسمانخراش و سالنهای تجملی پر درآمد فرو رفته اند، در حالیکه تودههای مردم برای گذراندن شب و روز عائلۀ شان، به یک مشت توت و تلخان وابسته اند.
ازبیکها در سایۀ عبدالرشید دوستم ظاهر آرامی دارند و در مسائل مهم یکدست و یکصدا حرکت میکنند و از پشتوانه خوب خارجی هم برخوردارند، اما نسل نو ازبکها سر درگمند، تکیه کردن بر پشتوانه خارجی تنها بدون برنامه و انسجام درونی کارایی ندارد. از جوانان آنها برای روزگار پسادوستم کأدرسازی نشده، پیش بینی میشود جای این پلنگ پیر پس از فقدانش خالی بمانند، چنانکه در جامعه هزاره جای شهید مزاری همچنان خالی است، این خود مایۀ تحیُّر و سردرگمی یک جامعه در دل بحران است.
مهمتر از همه آنکه؛ تمام اقوام افغانستان ساختار قبیلهاِی دارند که بهگفتۀ ابن خلدون؛ حاصل آن پدیدآمدن یک مدیریت عقبگرا، عقیم و ناکارامد است و تنها میتواند منافع یکفرد و یا چند فرد را به عنوان سران قبایل، تأمین کند. روشن است که با چنین ترکیب، هیچگاه کشور در جاده ترقی، مدنیت و همبستگی ملی گام بر نخواهد داشت. در نتیجه؛ سایۀ شوم تضاد قومی و تنشهای اجتماعی برسر ملت دوامدار و همیشگی خواهد بود.
از تمام آنچه گفته آمدیم، روشن میشود که: به حکم عقل و ضرورت شرع، باید با تمام توان سیاست همبستگی ملی را جایگزین سیاستهای قبیلوی سازیم. احزاب فردی و خانوادهگی را با یک حزب فراگیر، فعال و عدالتخواه تعویض نماییم، عناصر جدیدی را به جای عناصر کهن در شکلدهی به عصبیت جامعه قرار دهیم. صد البته که این کار ساده نخواهد بود، اما ضرور است که بدانیم در هر کشوری و در میان هر ملتی، همبستگی ملی برای دوام کشور یک امر لازمیست و الا سقوط میکند و ارتباطات گسسته میشود.
براین اساس؛ از فریادگران عدالتخواهی و نوآوران نسل آینده در برابر زورگویان و سودجویان باید حمایت نماییم. و اجازه ندهیم که با حربه زنگزده تکفیر و تفسیق، روحیۀ شهامت و جسارت در نسل جوان ما کشته شود. کمترین سود چنین موضعگیری آن است که؛ با نمایشگزاری اراده ملت و آگاهی توده مردم، روحیۀ عوامفریبی و سیاستهای پوپلیستی در سران قبایل فروکش مینماید، در عوض جایگاه صداقت و ارزش خدمتگذاری به مردم، جان تازهاِی مییابد، این یک گام بزرگ در راه اصلاح سیاستهای شیطنتآمیز و عوامفریبی در جامعه امروزی افغانستان است.
باید به مسئولیت نشناسان جامعه گفت: در منطق انسانی و اسلامی در قبال هر حقی تکلیفی نهاده شده. صاحب حق ولو از جایگاه والایی اجتماعی و دینی، حتی پیامبری و امامت برخوردار باشد، باز در برابر هر حق تکلیفی به دوش دارد. و اگر چنانچه کسی خود را فقط ذیحق و دیگران را تنها مکلف بپندارد، در حقیقت به وصف اختصاصی خداوند چنگ زده که خود شرک به خداوند و جرم بزرگ است. چون فوق تکلیف بودن وصف اختصاصی خدای تبارک و تعالی است، انسانها همه مشمول جریان دو طرفه حق و تکلیفند. مولاعلی(ع) پس از احراز مقام خلافت، جهت نکوهش خوی تملقگویی که بر اثر سیاستهای اعمال شده از سوی جاه طلبان قومگرا و زراندوز در مردم رسوب کرده بود، و برای آشنایی آنان به حقوق شهروندی خویش، فرمودند:
اما بعد؛ فقد جعل الله لی علیکم حقّاً بولایه امرکم، و لکم علیّ من الحق مثل الذی لی علیکم. خداوند برای من که ولی امر شما هستم به گردن شما حقوقی نهاده، و برای شما نسبت به من نیز حقوقی مانند آن وضع کرده است. فالحق اوسع الاشیاء فی التواصف و اضیقها فی التناصف. حق چیزی است که در مقام توصیف وسیعترین مجال را دارد، یعنی در مقام سخن گویی در بارۀ آن میدان فراخ است، اما در مقام حق گزاری و عدالت ورزی کوره راهیست که گذر از آن دشوار است. آدمیان کمتر از احقاق حق و ادای آن بر میآیند اما در مقام سخنرانی در موضوع حق، جولانگاه بس بزرگی در اختیار دارند. لایجری لاحد الا جری علیه ولایجری علیه الاّ جری له، ولو کان جری لاحد ولایجری علیه لکان ذالک خالصا لله سبحانه دون خلقه … از ویژهگیهای حق آنکه؛ هنگامی که به نفع کسی جاری شود ناگزیر علیه او نیز جاری خواهد شد، و اگر علیه او جاری شود به نفع او نیز جاری میشود. و فقط مقام خداوندی است که مشمول این جریان دو سویه نمیشود؛ خداوند بر تمام مخلوقات حق دارد اما این حق تکلیفی را بر او اثبات نمیکند. الحق من ربک فلاتکونن من الممترین. حق از خداوند سرچشمه میگیرد پس از شکاکان مباش.
امام علی(ع) پس از بیان کلی دو طرفه بودن حق و تکلیف، به تشریح حق والی و رعیت میپردازند که در حقیقت استوانههای اصلی جامعۀ بشریتند، و حقوق شان از اهم مسائل اجتماعی و حقوق انسانی است. مراد امام از والی در این خطبه، بالاترین مقام حکومتی یعنی خلیفه مسلمین است که در حین ایراد خطبه خود آنحضرت بوده است: و من اعظم تلک الحقوق حق الوالی علی الرعیه و حق الرعیه علی الوالی. بزرگترین حقی که خداوند در عالم جاری کرده است، حقی است که رعایا بر والیان و والیان بر رعایا دارند. فریضه فرضها الله سبحانه لکل علی کل، فجعلها نظاما لالفتهم و عِزّاً لدینهم. خداوند سبحان این حق و فریضۀ الهی را به نحو دو سویه واجب فرموده است، نظام حق و تکلیف به صورت دو طرفه موجب الفت و پیوند مردم و عزت و ارجمندی دین میگردد.
الفت میان مردم یک جامعه از یک سو و میان مردم و حاکمیت از سوی دیگر، عزت و ارجمندی دین از جانب سوم، از مؤلفه های اصلی آرامش و رفاه اجتماعیست که فرمانبری مردم از حاکمیت را به نحو شایستهاِی گوارا میسازد.
فلیست تصلح الرّعیه الا بصلاح الولاه، ولاتصلح الولاه الا باستقامه الرّعیه. رعیت صلاح نمیپذیرند مگر هنگامیکه والیان صلاح بپذیرند، و والیان صلاح نمیپذیرند مگر زمانیکه رعایا در برابر فساد والیان استقامت بیابند.
فإذا ادّت الرّعیه الی الوالی حقه، و ادّی الوالی الیها حقها، عزّالحقُ بینهم و قامت مناهج الدّین، واعتدلت معالم العدل و جرت علی اذلالها السنن، فصلح بذالک الزمان و طمع ببقاء الدّوله و یئست مطامع الاعداء. هنگامیکه رعیت حق والی را ادا کنند و والی نیز حق رعیت را بگذارد، حق عزت مییابد، قواعد دین برقرار میشود، نشانههای عدل اعتدال مییابد و راههای سنتهای صحیح هموار میگردد، در این صورت است که زمانه برای زندگی شایستگی مییابد و به پایداری دولت امید میرود و طمع دشمنان نیز ناکام میگردد.
و أذا غلبت الرّعیه والیها و اجحف الوالی برعیته، اختلفت هنالک الکلمه و ظهرت معالم الجور و کثرت الادغال فی الدّین و ترکت محاج السّنن. اگر رعایا در اثر نافرمانی بر والی چیره شوند، یا والی بر رعایا اجحاف ورزد، در آنصورت اختلاف کلمه حاصل میشود، نشانههای بیدادگری آشکار میگردد، دستکاری در دین و سوءاستفاده از آن افزون خواهد گردید، راه و روشهای اصیل اسلامی و انسانی متروک خواهد ماند.
در نتیجه: فعمل بالهوی و عطّلت الاحکام و کثرت علل النفوس. هوی و هوس قبلۀ مردم خواهد شد، احکام دین متروک خواهد ماند، بیماریهای اخلاقی و روحی مردم فزونی خواهد گرفت. فلایستوحش لعظیم حق عُطّل ولا لعظیم باطل فُعِل، فهنالک تذلّ الابرار و تعزّ الاشرار و تعظم تبعات الله عندالعباد. در چنین شرایط نیکان دلیل میشوند و بدان عزت مییابند و عقوبتهای الهی بالا میگیرد. (نهج البلاغه، خ216).